گفتم:در دلم اميد نيست.
گفت:هرگز از رحمتم نا اميد مباش
گفتم: احساس تنهايي ميکنم.
گفت: از رگ گردن به تو نزديکترم
گفتم: انگار مرا از ياد برده اي؟
گفت: مرا ياد کن تا يادت کنم
گفتم: در دلم شادي نيست.
گفت: بايد به فضل رحمتم شادمان شوي
گفتم: تا کي بايد صبر کنم؟
گفت:همانا ياريم نزديک است
و چه کسي از او راست گو تر؟